داستان
نور
داستان
سمانه رحمانی - نویسنده
هر بار که میخواستم از خانه بیرون بروم، خودم را توی آینه میدیدم. از خودم و چهرهام بدم میآمد. دوست داشتم هر جوری شده تغییرش بدهم. بعد معاینات اولیه، آزمایشها را انجام دادم و حالا توی راه مطب بودیم. خیلی گشتیم تا مطب جدید دکتر را پیدا کردیم. احمد توی راه آخرین تلاشش را کرد تا من را منصرف کند، اما نتوانست. گوشم به این حرفها بدهکار نبود، باید عمل میکردم و هیچ چیزی نمیتوانست مرا از تصمیمم منصرف کند. سالها دلم میخواست مثل یکی دو تا از همکلاسیهام بینیام را عمل کنم. به خاطر همین مدتها بود پسانداز میکردم.
احمد که نتوانست قانعم کند، من را جلوی مطب گذاشت و رفت تا دنبال جای پارک بگردد. مطب شلوغ بود. با بی حوصلگی نشستم. در ذهنم خودم را تصور میکردم. خودی را که آرزو داشتم ببینم.
خانمی کنارم نشست. دختر کوچک زیبایی در آغوش داشت. چقدر شلوغ بود. فکر نمیکردم عمل زیبایی این همه مشتاق داشته باشد. دستی روی سر دخترک کشیدم. برای سرگرمی و گذر وقت مشغول بازی با او شدم، اما دخترک حوصله نداشت. رنگ زرد صورتش لبخندش را بیرمق کرده بود. شاید از شلوغی مطب کلافه شده بود. از دختر کوچولو ناامید شدم و با هیجان از مادرش پرسیدم تصمیم دارد مثل من بینیاش را عمل کند؟
زن مثل بمبی منفجر شد. اشک توی چشمش جوشید. انگار منتظر گوشی شنوا بود تا دلش را خالی کند، حرفهایش مثل آتش سوزانی بود. خنده صورتم محو شد. تازه تابلوی مقابلم را دیدم. متخصص خون... پزشکی بود که در همسایگی دکتر زیبایی، جا خوش کرده بود.
چه دل پر دردی داشت. شوهر کارگر و فرزند بیمار و هزار و یک جور سختی که باید به خاطر بیماری تحمل میکردند و از همه مهمتر پول عمل که قرار بود با فروش موتور و کمک چند نیکوکار تهیه شود... .
هاج و واج نگاهش میکردم، که منشی اسمم را صدا کرد. بلند شدم. سست و کرخت شده بودم. انگار پاهایم به زمین قفل شده بود. آرام و گنگ به سمت در رفتم و خودم را داخل اتاق انداختم. جلوی اتاق آینه بزرگی بود. ناخودآگاه خودم را در آینه برانداز کردم. دکتر لبخند شیرینی به لب داشت. چند نکته را بررسی و تاریخ عمل را مشخص کرد. بعد آرام و مهربان به رایانه روی میزش اشاره کرد و گفت:« به به! ببین من چهره شما رو با این نرمافزار طراحی کردم ببین خوشت میاد؟»
به تصویرم خیره شدم... آیا این همانی بود که دوست داشتم ببینم؟ همانی که مدتها توی ذهنم تصویرش را مجسم میکردم؟ صدای گریههای دخترک معصوم توی گوشم بود، تصویر مادر نگرانش و حرفهایی که تنم را لرزانده بود.
بدون اینکه چیزی بگویم از دکتر تشکر کردم و بیرون رفتم. چیزی در وجودم جوشید. حسی مادرانه و عجیب! به سمت زن رفتم. دخترش را که حالا در خواب شیرین فرو رفته بود، نوازش کردم. شماره حسابش را همانجا با اصرار گرفتم و همه پول عمل را به حسابش ریختم. آسوده از در مطب بیرون رفتم. احمد تازه از آسانسور بیرون آمده بود. با تعجب نگاهم کرد.
شیرینی کاری که کرده بودم، قلب هر دویمان را پر از نور کرده بود.
پی دی اف این شماره را از قسمت ?سنجاق شده?دریافت کنید
@ssweekly